/ خاطرات مقام معظم رهبری از امام خمینی(ره)/
امـام هـرگز در شنـاخت دوست و دشمن اشتباه نکرد
حضـرت امـام هـرگز در شنـاخت دشمنها و دوستها اشتباه نکردند. ازاول دشمنهاراشناختند واعلام کردندوتاآخرهم دربرابرشان ایستادند. از اول دوستان را شناختند و اعلام کردند و تا آخر هـم از دوستـى آنها بهره مند شدند . ایشان همـیشه بر روى مردم ـ بر روى ملتها تکیه کردند .
برای مشاهده قسمت دوم متن خاطره به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
همه معتقد بودیـم که اگر امام متـن را قبـول کنند , کار عجیبـى انجام گرفته است . اما تلفـن کرده بودیـم و از ایـن موضوع مطلع بـودیـم . منتها چـون دوستان حاضر در آن جلسه خودشان با پاریـس صحبت نکرده بودنـد , قبول کردن مسئله برایشان مشکل بـود . ایـن بود که مایل بـودند خودشان مستقیما با پاریـس تماس بگیرند . ما به مدرسه رفاه برگشتیم و منتظر جـواب امام (ره) بـودیـم . نیمه شب بـود که اعلامیه کـوتاه امام (ره) رسیـد حضرت امام (ره) گفته بـودند : نخیر , مـن به کسـى قـول نداده ام , تا استعفا ندهد , قبول نمى کنم .
فرداى آن شب , این مطلب را در روزنامه ها نـوشتنـد و ایـن همان خـاطـره جـالب آن شب بـود که تـا کنـون کسـى آن را نگفته است . اما مسئله تحصن در دانشگاه . روزى که قـرار شـد فـردایـش تحصـن کنیـم , روزى بود که قرار بود امام (ره) بیایند و نیامدند . ما به بهشت زهرا رفته بـودیـم . در آنجا شهید بهشتى سخنرانى کرد .
بعد هـم قطعنامه اى تهیه شده بود که خواندیم و بر گشتیم . وقتى که برگشتیـم بحث بر سر ایـن مطلب ود که قدم بعدى چه باشد . فکر تحصـن در تهران بـى ارتباط با تجـربه تحصـن در مشهد نبـود . در واقع تجربه مـوفق تحصـن بیمارستان مشهد بـود که در تهران انجام مـى گـرفت . مـدتـى بحث بـر سـر محل تحصـن بـود .
بعضى مسجد امام (ره) بازار را , که آن موقع به مسجد شاه موسـوم بود , پیشنهاد کردند . برخى هـم جاهاى دیگر را پیشنهاد کردند . دانشگاه هـم ضمـن پیشنهادها بود که پیشنهاد بسیار جالب و از هر جهت مناسبـى بـود . بنـا بـر ایـن شـد که صبح زود بـرادرهـا به دانشگاه بروند اما از ایـن خوف داشتیـم که دانشگاه را ببندند . به همیـن دلیل کسى را فرستادیـم که با یکى از مسئولان دانشگاه ـ که بعدها به نظرم رئیـس دانشگاه شد ـ صحبت کنـد . تفاهـم شـد و البته مشکلات زیادى هـم برایمان ایجاد کردند.
مسجد دانشگاه خـوشبختانه بـاز بـــود و مــا فـورا وارد مســجد شدیم و اتاقک بالاى مسجد را ستاد کارهایمان قرار دادیم . اولیـن کارى که کردیم ایـن بـود که اعلامیه اى نوشتیم و دادیـم که پخـش بشـود . فکر مى کردیـم که حضورمان در آنجا , وقتى فایده خـواهد داشت که همـراه با زبان و بیان باشـد و ایـن سیاست را تا انتها ادامه دادیـم . همیـن دلیل تاثیر کارهایمان بـود , زیـرا اگـر سخنرانى و اعلامیه نبـود , مشخص نمـى شد که چه کارى انجام گرفته است .
یعنـى هم مردم در جریان اخبار قرار نمى گرفتند و هـم رژیـم مـى تـوانست آن را طور دیگرى جلوه بدهد . لذا برنامه هاى مختلفى را در دانشگاه اجرا کردیـم . یکـى از برنامه ها سخنرانیهاى مستمرى بـود که در مسجد دانشگاه انجام گرفت و هر یک از ما یک سخنرانـى داشت . از برنامه هاى دیگر , انتشار اعلامیه ها و بولتـن روزانه بود . به گمانـم دو تا بولتـن منتشر کردیـم . یکى در دانشگاه و با نام تحصـن و دیگرى هنگام ورود امام (ره) به مدرسه رفاه . من یکى ـ دو شماره از این آخرى را دارم . ایـن بولتنها نشان دهنده روحیات و افکار و هیجانات و احساسات و دیـد بسیار ابتـدایـى آن روزهاى ما نسبت به حـوادث بـى سابقه و سـریع زمان پیروزى انقلاب است . با نگـاه به آنها مـى تـوان دیـد که آن روزها چگـونه بـا مسائل برخورد مى کردیم .
به یاد دارم که در شب دوازده بهمـن 57 , هیجان عجیبـى بر سراسر کشور حاکـم بود. مـن , همراه بعضى از مبارزان و روحانیان تهران در اتــاقک متصل به مسجد دانشگاه , که ستاد فرماندهى تحصـن بود مـتحصـن شده بـودم . شهید باهنر و بسیارى از کسان دیگر در ایـن اجتماع حضـور و نقشى فعال داشتند . بر همه ما شبهاى پر اضطرابى مى گذشت . همه مـى دانستیـم که قرار است فردا امام (ره ) تشریف بیاورند . البته قبلا یک بار دیگر هـم منتظر ورود امام (ره) شده بـودیـم که نگذاشتنـد ایشـان وارد بشـونـد .
ایـن بـود که همه دلهره داشتنـد که آیا فـردا ایـن حادثه انجام خـواهـد گـرفت یا نه . از آن گذشته , به فـرض که امام وارد مـى شدند , روشـن نبـود که چه حـوادثـى در تهران در انتظار ایشان و مردم و مبارزان است . تهران سرشار بـود از غوغاى مردم و همه در تدارک ورود رهبر عظیـم الشانشان بـودند . دشمـن در منتهاى ضعف اما در نهایت خشونت و خشـم بود . لذا ممکـن بـود هر کارى انجام بدهد .
حقیقتا نبضها به وضع بسیار عجیبـى مـى زدند و نفسها در سینه ها حبـس بود . همه واقعا منتظر بودند که ببینند چه پیـش خواهد آمد . سرانجام امام تشریف آوردند و به بهشت زهرا تشریف بردنـد و در آنجا آن سخنرانى عجیب , تاریخـى و کـوبنده را ایراد کردند . از بهشت زهرا نیز با وضعى خاص , در حالـى که مـردم اصـرار داشتنـد دست ایشان را ببـوسند و ایشان را زیارت کننـد , بـراى عیادت از مجـروحان , به بیمارستان رفتند . بعد همه امام را گـم کردنـد .
هیچ کـس نمـى دانست که ایشـان کجـاینـد . در ستـاد استقبـال در دبستان علوى نشسته بودیم و مـن مشغول تنظیم روزنامه اى بودم که آن روزها به مناسبت ورود امام در همان ستاد منتشر مـى کردیـم . آن روزنامه اخبار وقایعى را , که در بیت امام (ره) مـى گذشت به اطلاع امام مى رساند .
من مشغول نوشتـن آخرین روزنامه بودم که خبر آوردند کسى در پشتى حیاط کوچک مدرسه را مى زند . آن موقع چـون اسلحه نداشتیـم , از آن در با چـوب محافظت مـى شـد . خلاصه در را باز کردند و دیدیـم امام (ره) هستند . یادم نیست که تنها بـودنـد یا حاج احمـد آقا نیز با ایشان بود .
صـداى شـوق انگیز امام آمـد , امام آمـد , به همه رسیـد . ده ـ بیست نفر از کسانـى که آن شب در مدرسه رفاه بـودند , امام (ره) را دوره کردند و دست ایشان را مـى بـوسیدند . امام (ره) نیز با وجـود خستگى زیاد , با روى خوش , همه را مـورد مرحمت خـود قرار دادنـد . مـن تعجب مـى کردم که ایشان , با وجـود آن همه خستگـى مسافرت و رفتـن به بهشت زهرا و سخنرانى , چطور مى توانستند این چنیـن با روى خوش با مردم مواجه شوند . مـن هم جلوتر رفتم و دم در , از فـاصله یکـى ـ دو متـرى , مشـغول تماشاى ایشـان شـدم . سالها بود امام را ندیده بودم .
البته نزدیکتر نرفتـم که مزاحمتى براى ایشان ایجاد نکنم . امام آمدند و به طرف پله هاى سرسرا , که به طبقه دوم منتهى مـى شد , رفتند . حدود پنجاه الى شصت نفر پاییـن پله , مشتاقانه رهبرشان را نگاه مـى کردند . ایشان از پله ها بالا رفتنـد و همیـن که به پا گرد رسیدند , رویشان را به طرف جمعیت چرخاندند و چهار زانـو روى زمین نشستنـد . ایـن حرکت بسیار جالب بـود . مردم با دیـدن این منظره , متوقف شدند .
امام با تبسـم محبت آمیزى از آنها احـوالپرسى کردند و بعد شروع به صحبت کـردنـد . آن ده ـ پـانزده دقیقه اى که امـام (ره) روى پله ها با آن تبسـم زیایشان بـرایمان صحبت کردنـد , از خاطـرات جالب و فرامـوش نشدنى مـن است . دیدار با رهبر و قائد بزرگى که سالها شاگردى اش را کرده بودم و پـس از چهارده سال فراق جانکاه , اینک او را رو در روى خـود مـى دیـدم . ما گاهـى بـراى شکایت و درد دل خـدمت امام (ره) مـى رفتیـم اما آقاى بهشتـى هیچ وقت نزد امام (ره ) شکـوه نمـى کـرد . به ایـن معنى که در صحتبهاى گوناگـونى که خدمت امام مـى کردیـم , گر چه او هـم سهیم بود , به دلیل متانت و وقارى که داشت , به هیچ وجه از کسـى ذکـر شکـایت و درد دل و سعایتـى نمـى کـرد .
یک بار درآن دوران درگیـرى و اختلاف شهیـد بهشتـى و بنـى صـدر , امام (ره ) فرمـودند : آنها وقتـى پیـش مـن مى آیند , خیال مـى کنند این آقایان پشت سـر آنها حـرف مـى زننـد . ولـى ایـن آقاى بهشتـى مـا حفظ الغیب اشخاص را دارد .
مظلومیت آقاى بهشتى در ایـن بود که على رغم داشتـن علـم و قدرت بیان و منطق قـوى و تـوانایـى برخـورد , در برابر فتنه انگیزان سکوت مى کرد . او مى تـوانست بسیارى از حرفهاى فتنه انگیزان آن روز را که در تریبـونها و روزنامه ها و در رادیو و تلویزیون به ضـد او پیروانـش منتشر مـى شـد , باطل کند . دیدید که سخنرانـى تاسـوعاى آقاى بهشتى , درست یک روز قبل از سخنرانى عاشوراى بنى صدر , با اینکه از کسى هـم اسمى برده نشد و فقط مـواضع صحیح در زمینه هایى قضایى و قوانیـن در آن بیان شد , خط بطلان بر بسیارى از حرفهاى آنها کشیـد . یا مثلا در سخنرانـى مسجـد امام , وقتـى ایشـان دربـاره روحـانیت و نقـش آن صحبت کـرد , کل حـــــرفهاى روشنفکران غربرزده بـى ایمان و کـوته فکرى را که از مدتها پیـش در ورزنامه ها جنجال به راه انـداخته بـود , همه را پـوچ کرد . شهید مظلـوم دکتر بهشتى آدمى منطقى و اهل استدلال و بیان بـود .
ذهـن پـر قـوتـى داشت و اگر سـر مجادله مـى داشت , آنها کسانـى نبـودند که بتوانند در مقابل قوت بیان و استدلال او مقاومت کنند , اما مصلحت انقلاب مانع از این بود که درگیرى پیش بیاید و ایـن بزرگترین مظلومیت او بود . امام هم هوشمندانه ایـن مطلب را درک مى کرد .
یک بار بنى صدر , در هفده شهریور , سخنرانى فحـش گونه اى کرد . دکتر بهشتـى با اجازه امام مصاحبه اى کرد و در آن مصاحبه بسیار با متانت و با ملاحظه برخـورد کرد , چند روز بعد مـن خـدمت امام بـودم و صحبت از سخنرانى بنـى صدر و مصاحبه آقاى بهشتـى و آقاى هاشمى به میان آمد , چـون در پاسخ به سخنان بنى صدر آقاى هاشمى هم مصاحبه کرد .
ایشان مى گفتند : آقاى بهشتـى و آقاى هاشمـى بخشـى از حقایق را گفتند و چیز زیادى نگفتند .
یعنى امام تـوجه داشتند و مـى دیدند که چگـونه رفتارى با اینها شده است و اینها در جـواب چگـونه برخـورد مـى کنند . ایـن همان مظلـومیت بـود که مسلما امام نیز آن را احساس مى کردند . البته مظلومیت به معنى مغلوبیت نیست بلکه در بسیارى موارد , مظلـومیت برنده تریـن سلاح است و مآلا به نابـودى و اضمحلال ظالـم منتهى مى شود .
خاطـره اى هـم از عصـر بیست و سه آبـان دارم که دقیقا در خاطـرم مانده است . علتـش هـم این است که ایـن خاطره را مـن , دو ـ سه روز بعد از حادثه از اول تا آخـر نوشتـم و نـوشته اش را الان در دفتـر تقـویمـم دارم . ایـن قضیه مربـوط به روز جمعه بیست و سه آبان سال 59 است که مصادف با روزهاى دهه محـرم بـود . در تهران , مـا در شـوراى عالـى دفـاع جلسه داشتیم .
قبل از آنکه به جلسه بروم , سرهنگ سلیمى با مـن تماس گرفت و با اضطراب گفت که سوسنگرد به شدت زیر آتـش دشمـن است و بچه ها کمک مى خـواهند . ما با فرمانده لشکر 92 ـ که سرهنگى بـود ـ تـوافق کرده بودیم که اقدایـم انجام شود و آنها به کمک بچه ها بروند . قرار بـود مقدماتـى فراهـم شـود ولـى گـویا به دلالیل آن مقدمات فراهـم نشـده بـود . به همیـن دلیل سرهنگ سلیمـى از اینکه کارى صـورت نگرفته است و بچه ها زیر فشار دشمنند , ناراحت بـود . مى گفت که باید در ایـن باره فکرى بشود . به او گفتم که اندکى بعد جلسه شـوراى عالـى دفاع تشکیل خـواهـد شـد و در جلسه درباره آن صحبت خواهیم کرد .
بنـى صدر یک ساعت و نیـم بعد از شروع جلسه وارد جلسه شد . اطلاع پیـدا کردیـم که او نیز در اتاق دیگرى با فرمانـدهان نظامـى به قضیه سوسنگرد رسیدگى مى کرده است . وقتى که فهمیدیـم او نیز از جریان با اطلاع است تاکیـد کردیـم که زودتر به داد ایـن بچه ها برسند . بنى صدر گفت : مـن دنبال ایـن قضیه هستـم و پیگیرى مـى کنم . شما نگران نباشید .
بعد هـم جلسه را تمام کردیـم که بنى صدر دنبال ایـن کار برود . مـن مطابق معمـول هر جمعه بـراى نماز به تهران آمـدم . آن هفته شنبه را نیز بـراى انجـام کـارى مانـدم و صبح یکشنبه به اهـواز برگشتم . به مجرد اینکه وارد اهواز شدم , به ستاد خودمان رفتـم از آشفتگـى و کـــلافه بـودن سرهنگ و سایر بچه ها فهمیدم که هیچ کارى صورت نگرفته است . وقتى که از آنها در ایـن باره پرسیدم , گفتنـد : بله , هیچ کـارى نشـده است .
خیلـى اوقاتم تلخ شد . گفتـم : پـس برویم کارى بکنیـم . بعد به بنى صدر که در دزفول بود تلفـن زدم و گفتم که یک چنین وضعى است و اینها هیچ کارى نکرده اند و خواستـم که دستـورى بدهد . او به مـن گفت : خـوب است شما بروید ستاد لشکر و یک نوازشى از مسئولان لشکر بکنید و آنها را تشویق کنید . بعد مـن هم دستور مى دهم که مشغول شـونـد و کـار راانجـام دهنـد .
مـن گفتم که این کار را مى کنم . مقارن عصر به ستاد لشکر آمدیم و با آقاى غرضـى , استاندار وقت خـوزستان و شمارى از فرماندهان نظامـى جلسه اى تشکیل دادیـم . بعد از مباحثات و تبـادل نظرهاى زیاد متفقا به طرحى براى حمله رسیدیم . آن طرح ایـن بود که تیپ 2 لشکر 92 , که قبلا در دزفـول بود و حالا مامور اهواز شده بـود , بیـایـد , از خط عبـور و حمله کند .
البته قرار بر ایـن شد که نیروهاى سپاه و نیروهاى نامنظم ماهـم ـ که متعلق به ستاد شهیـد چمران بـود ـ در نیروهاى ارتـش ادغام شـود . در ضمـن قرار شـد که زمان حمله صبح روز بیست و شـش آبان ماه باشد . بعد به ستاد آمدیم و حدودا یک ساعتـى صحبت کردیـم . آن شب هـم از شبهاى خاطره انگیز براى مـن است . ساعت یازده بود که رفتیم بخوابیم تا صبح آماده باشیـم . تازه خوابـم برده بـود که شهید چمران آمد پشت در اتاق مـن و محکـم در زد که فلانى بلند شـو . گفتـم : چه شده است ؟ گفت : طرح به هـم خـورد . پرسیدم :
چطـور ؟ گفت : از دزفـول خبر داده انـد که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمـى تـوانیم آن را در اختیار شما بگذاریـم . معنى این حرف ایـن بود که حمله به کل منتقى است . مـن خیلى بر آشفته شدم چـون نتیجه چنیـن کارى جز ضربه زدن و آسیب رساند چیز دیگرى نبـود . به اتاق آمـدم و به تیمسار ظهیـر نژاد , فـرمانـده وقت نیـروهـاى دزفـول , تلفـن کـردم و علت را پـرسیدم .
او گفت : دستـور آقاى بنى صدر است و علتـش این است که ایـن تیپ را ما براى کار دیگرى مى خـواهیـم و براى آن کار از اهواز آمده ایـم . اگر تیپ به آنجا بیاید احتمال انهدام آن وجود داردو چون ما ایـن تیپ را لازم داریم , نمى خواهیـم فردا وارد عملیات بشود . مگـر اینکه از سـوى فـرمـانـدهـى دستـور ویژه اى بیاید .
واقعیت ایـن بـود که مـن از اینکه با بنـى صـدر به مناقشه لفظى بیفتم , ابا داشتم. ایـن بود که به دکتر چمران گفتم : شما صحبت کنید . وقتى او تلفـن کرد و عین این مطالب را به بنى صدر گفت , بنى صدر گفت که مسئله را بررسـى خـواهد کرد و تقریبا قـولى هـم داد . اما مـن اطمینان نداشتـم . بارها تجربه کرده بـودم که در آخریـن لحظه , همه چیز خراب مى شـود . در کنار اینها , چیزى که به ما کمک زیادى کرد پیغام مرحـوم اشراقـى , داماد امام بـود . ایشان اوایل همان شب از تهران تلفنـى با مـن صحبت کـرد و گفت : امـام فـرمـودنـد بپـرسیـد خبـرهـا چیست؟
مـن گفتم : خبر ایـن است که قرار است فردا عملیاتى انجام بگیرد . ولى اظهار تردید کرده بودم و گفته بـودم که ممکـن است مشکلـى پیـش بیاید و ایـن برنامه عملى نشـود , مگر اینکه امام دستـورى بـدهنـد . ایشـان رفت بـا امام تماس گـرفت و به ما گفت که امام فرموده اند : تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود و تیمسار فلاحى هـم خودش باید مباشر عملیات باشد .
تیمسار فلاحى آن مـوقع جانشیـن رئیـس ستاد بـود و عملا در عملیات مسئولیتـى نداشت و تنها مسئولیت فرمانـدهـى نیروى زمینـى را به عهده داشت . مـن چو ن دیر وقت بـود , پیام امام را که از مرحوم اشـراقـى دریافت کرده بـودم , مطـرح نکردم و گذشته از آن , فکر کرده بـودم که احتیاجى به طرح آن نیست و صبح آن را مطرح خواهـم کرد . وقتى ایـن مسئله پیـش آمد , مطرح کردن پیام را کاملا موثر و بجا دانستم . ایـن بود که دو نامه نوشتـم . یکى در ساعت یک و نیـم بعد از نیمه شب و دیگـرى در ساعت دو . اولـى خطاب به آقاى سرهنگ قاسمـى فرمانده لشکر 92 بود . د رآن نامه نـوشته بـودم : داماد حضـرت امام از قـول ایشان پیغام داده انـد که فردا بایـد حصر سوسنگرد شکسته شود .
اگر تیپ 2 نباشد , این کار عملى نخواهد شد و مـن این کار را به تیمسار ظهیر نژاد گفته ام . ایشان هـم قـول داده اند که با بنى صـدر صحبت کنند و تیپ را در اختیار ما بگذارند . به هر حال لازم است شما آماده باشید که تیپ را به کار بگیریـد و مبادا بر اساس پیامـى که اول شب از دزفـول به شمـا رسیـده است ,تیپ را از دور خارج کنید .
نامه را به دست یکـى از برادرانـى که آنجا با ما بـود , دادم و گفتـم : ایـن را مى برى , اگر سرهنگ قاسمى خـواب هـم بـود , از خـواب بیدارش مى کنى و به دستـش مى دهى . نامه دوم را هـم خطاب به تیمسار فلاحى نوشتـم و براى او هم به تفصیل پیام امام را ذکر کردم , با ایـن اضافه که : امام فرموده اند آقاى سرتیپ فلاحى هم بـایـد در جـریـان بـاشـد و نظارت کند .
ایـن ماجرا را هم نوشتم که تیپ را خواسته اند از دست ما بگیرند و نوشتم : باید باشید و مسئولیت بروید دنبال آن که این تیپ را به کار بگیـرید . و بعد هـر دو نامه را دادم به شهیـد چمـران , گفتـم : شما هم یک چیزى ضمیمه آنها بنویسید , تا نظر هر دوم ما باشد . او هـم پاى هر کدام شرح دردمندانه اى نوشت . با تـوجه به اینکه او خیلى ذوقى و عارفانه کار مى کرد اما مـن خیلى با لحـن قرص و محکمى نوشته بـودم . وقتى صبح زود براى نماز از خواب بیدار شدم , در صـدد بر آمدم ببینـم وضع چطـور است که دیدم الحمد لله وضع خـوب است و شنیـدم سـاعت پنج تیپ 2 از خط عبـورکرده است.
معلـوم بود با رسیدن نامه , مشغول شـده بـودنـد وچنانچه بنا به امر مى خواستند کار کنند , تا وقتى بنى صدر از خـواب بیدار شود و به او بگویند و او بخـواهد مشورت کند , بلاخره دستـور ساعت نه صادر مى شد و ساعت یازده هـم عمل مـى شـد و به ایـن ترتیب هرگز انجام عملیات موفق نبود . یعنى ممکـن بـود انجام بگیرد ولى چیز ناموفق بى ربطى مى شد که قطعا شکست مى خـوردیـم . اما رزمندگان ساعت چهار و شایـد هـم زودتـر راه افتاده بـودنـد . به هـر حال مرحـوم چمـران بلند شـدنـد و رفتنـد اما مـن چـون در داخل ستاد مقدارى کار داشتم , و چند تا ملاقات هـم داشتـم , ملاقاتهایـم را انجام دادم و راه افتادم و رفتـم به طرف جبهه و منطقه عملیات .
البته وقتى رفتـم آنجا , دیدم شهید فلاحى هـم رفته و صبح زود از خط عبور کرده بـود و آقاى چمران و آقاى غرضـى هـم صبح زود رفته بـودند در خطـوط مقـدم و نزدیکیهاى صحنه درگیرى . و بالاخره همه آنها حضور داشتند .
حدود ساعت نه ـ نه و نیـم دیگر نیروهاى ما پیش رفته بودند . یک ساعت بعد که حدود ساعت ده و نیـم بود , سرتیپ ظهر نژاد هـم آمد و ایشان هـم رفت جلو , همه مشغول بودند و ما به داخل واحدها مى رفتیم و با آنها صحبت و احـوالپرسـى مى کردیـم و از عملیات خبر مى پرسیدیـم که دائما گفته مى شد خبرها خوب است و پیـش بینى مى شد ساعت دو و نیم وارد سوسنگرد خواهیم شد که همیـن طور هم شد و الحمـد لله سـاعت دو و نیـم بچه هـاى مـا مظفـر و پیــروز وارد سوسنگرد شدند .
در اواخر سال 67 قبل از سال جدید با برخـى از آقایان خدمت امام بـودیم . از ایشان تقاضا کردیـم که در یکى از ایام عید با مردم دیدارى داشته باشند اما ایشان نپذیرفتنـد . دو ـ سه روز بعد از عید , قلب ایشان ناراحتـى پیدا کرد که فـورا رسیـدگـى و خطر بر طرف شد . مـن به خدمت ایشان رسیدم و به ایشان گفتـم : چقدر خوب شد شما ملاقات با مردم را قبـول نکردید , چون با توجه به بیمارى تان نمـى تـوانستید دیدار را انجام دهید و ایـن انعکاس بـدى در دنیا داشت .
امام فرمودند : آن طـور که مـن فهمیدم از اول انقلاب تا حالا مثل اینکه یک دست غیبـى مـا را در همه کـارهـا هدایت مى کند.
بعد از شهادت مرحـوم رجایـى و باهنر , بنـى صدر در پاریـس اعلام کرد که در ایران چند نفرى بیشتر نبـودند که از آن چنـد نفر عده اى از بین رفته اند و به ایـن تـرتیب چند تاى دیگر باذى مانـده اند که آنها هـم باید از بیـن برونـد تا به تعبیر او امام ـ که البته ایـن که مـى گـویـم امام تعبیر مـن است و الا او با تعبیر اهانت آمیزى از امام اسـم آورده بـود که مـن نمى خـواهـم از آن تعبیر استفاده کنـم ـ بدون وسیله بماند و وقتى بدون وسیله ماند , به ما متوسل خواهد شد .
در تحلیل او دو غلط هست , یک غلط اینکه فکـر مـى کــــرد واقعا افراد زبـده و کارآمد همین چند نفرند که بایداز بیـن بروند . و غلط دوم که بزرگتـر از غلط اول بـود , تصـور انعطاف و نرمـش در امام است , یعنى خیال مـى کرد که امام با از دست دادن ایـن چند نفـر به بنـى صـدر ویـارانـش متـوسل خـواهنـد شد .
در حالى که به خاطر دارم یک بار که خدمت امام رسیدیم ـ که ایـن هـم یکـى از خاطره هاى جالب است , اما متاسفانه ایـن خاطره ها را براى انکه در تاریخ بماند , نه ما نـوشتیـم و نه کسى آمد از ما بپرسد ـ آن روز ما , یعنى مرحـوم دکتر بهشتـى و آقاى هاشمـى رفسنجانى و مرحـوم باهنر و بنده و آقاى مـوسـوى اردبیلـى و بنى صدر خدمت امام بودیـم . اما فرمـوده بـودند آقاى مهندس بازرگان هـم به آن جلسه بیایـد , قـرار بـود آن روز دربـاره اختلافاتمان صحبت کنیم .
بنـى صدر گفت : بگذارید مـن جنگ را به پایان برسانـم , بعد مـى روم کنار . امام فـرمـودنـد: ایـن خیال اشتباه است که اگـر تـو نباشى , جنگ به پایان نمى رسد ! تو اگر بروى کنار مـن خودم جنگ را تمام مى کنم .
و در یک جا هـم که صحبت از اداره کشـور بـود , امام فرمـودند : اگر همه شما بروید کنار , مـن خـودم کشـور را اداره مـى کنـم . و ایـن یک واقعیتـى است که اگـر همه ما نمـى بـودیـم امـام مـى تـوانستند کشـور را اداره کنند . زیرا امام با نیروى مردم و با بازوى نیرومند عناصر مردمى در اداره کشـور در نمـى ماندند و در حقیقت چه بسیار از عناصر مومـن و مخلص و فداکارى بودند که حاضر بـودند در خدمت انقلاب و در خـدمت اهـداف امام قراربگیرند.
پیروزى امام ایـن بـود که بتـوانند وظیفه شان را انجام بدهند . در نظر ایشان پیروزى ایـن نبـود که انسان بتواند آن کارى را که مـى خواهد , انجام بـدهـد , بلکه انسان باید بر طبق تکلیف خـود عمل کنـد . با ایـن روحیه , بـا ایـن احسـاس و بـا ایـن انگیزه مبارزه را ادامه دادند و پیـش بردند . در کنار ایـن دو خصـوصیت معنوى , دو خصـوصیت دیگر هـم بـود که وجـود آنها جز با روحانیت اهلى ممکـن نیست , و آنها عبارت بودند از :
1 ـ دشمن شناسى
2ـ دوست شنـاسـى
حضـرت امـام هـرگز در شنـاخت دشمنها و دوستها اشتباه نکردند. ازاول دشمنهاراشناختند واعلام کردندوتاآخرهم دربرابرشان ایستادند. از اول دوستان را شناختند و اعلام کردند و تا آخر هـم از دوستـى آنها بهره مند شدند . ایشان همـیشه بر روى مردم ـ بر روى ملتها تکیه کردند .
در سفر مـن مى تواستـم به خارج از کشور بروم , ابتدا خدمت امام بزرگوارمان رفتم و با اشاره به جریانى گفتـم : آقا ! خیلى علیه مـا در دنیا نسبت به این جـریان مسئله هست ,خیلى حرف هست.
التبه مى خواستـم به ایشان گزراش بدهم و الا هیچ خوفى و رعبى از آن جنجالهاى جهانى نداشتم . اما مى خـواستـم ایشان تمام خبرهاى دنیا را از نزدیک داشته باشنـد . اگـر چه امام غالبا خبـرها را زودتر از دیگران بدست مـى آوردند . خلاصه آنکه فرمـودند : بله . اطلاع دارم , امـا ملتها همه بـا مـا هستنـد .
برای سلامتی مقام معظم رهبری امام خامنه ای صلوات بفرستید.
التماس دعا